ساعت یازده و نیم به کمبریج رسیدم. راه همه جا سبز و خرم و درخت و زراعت بود. حقیقتا سبزی زمین در فرنگستان چیز غریبی است. پرفسور برون در گار حاضر بود. مرا با اتومبیل خود برد... ناهار با خودش و زنش در منزلش خوردیم. خانهاش هم خوب است و باغچه باصفایی دارد. از قرار معلوم پرفسور برون بابضاعت است. در خانهاش هم کتاب زیاد دارد. کتابهای شیندلر را خریده نشان داد. کتاب «نصف جهان» هم در آن بود. معلوم شد یکی از پسرهای حاجی میرزا ابوالفضل ساوجی که تنها از پسرهای او مانده و میرزا بهروز نام دارد مدتی در مصر بوده و حالا به انگلیس آمده و در کمبریج معاون معلم [استادیار]است. او هم آمد و دیدیم و با هم به گردش رفتیم.