پس از شهادت و دفن شبانه پیکر پدرم در مسگرآباد، سحرگاه ماجرا را به مادرم اطلاع میدهند. مادرم میگفتند: «پیش از آنکه خبر شهادت نواب را به من بدهند، سحرگاه که بیدار شدم، دیدم یک لحظه تمام جهان برایم همچون دودسیاهی تیره شد! به چهره بچهها نگاه کردم، دیدم غبار زرد یتیمی بر چهرهشان نشسته است! بعد از آن عدهای از دوستان و همسایگان آمدند و خبر شهادت نواب را به من دادند. وقتی خبر را شنیدم، آنقدر حالم بد شد که اصلاً نمیتوانستم تا مسگرآباد بروم! اما بعد خواستم بروم و انقلابی برپا کنم!...»