دستم را داخل کیف بردم و دسته کلید خانهام را بیرون کشیدم. هیکاز هم کلیدهای ساختمانهای انجمن را که در اختیارش بود، نشان داد. هر دو کلیدهایمان را تکان دادیم و من گفتم نخیر، هر کدوم کلیدهای خودمون رو داریم. » نمیدانم دانشجویان باور کردند یا نه اما دست از سر موضوع برداشتند. دیگر به هیچ وجه نمیتوانستم معطل کنم با این امید که تا حالا بیل فرصت کافی برای فرار داشته شنل، کیف لوازم آرایش و کیف دستیام را برداشتم. آقای بهبودی درست کنارم ایستاده بود و میگفت: «گفتند یکی از ما هم میتونیم بیایم. من باهاتون میآم. »