خواهرم با رومینا و پدرش بعد پاسگاه آمدند خانه ما. اصرار کردیم: «بگذار دختر خانه ما بماند تو برو تا عصبانیتت بخوابد.» گفت: «نه. اگر اینجا بماند ممکن است باز هم بیایند و فراری اش بدهند. من خودم رومینا را ببرنم خوب نگهش میدارم.» رفتند، اما ما نگران بودیم بلایی سر دخترش بیاورد. یکی، دو ساعت نشده بود که خبر آمد که رومینا را کشته! خواهرم برای شستن دستمالی به حمام میرود. در حمام باز بوده، شوهرش در را روی او قفل میکند. خواهرم گفت همان موقع فهمیدم یه کاری میخواهد بکند. جیغ زدم و در را کوبیدم، اما فایدهای نداشت.