وقتی وارد خانه مارال شدیم مثل همیشه از ما استقبال کرد. من و احسان دستوپای دو زن جوان را بستیم. آنها سعی کردند مقاومت کنند، اما زورشان به ما نرسید؛ وقتی دستوپایشان را بستیم آنها خیلی جیغ و داد کردند. از ترس اینکه مبادا همسایهها متوجه شدند گلویشان را بریدیم. ما همه خانه را گشتیم، اما هیچ چیزی پیدا نکردیم. من میدانستم مارال مقدار زیادی پول و طلا دارد، اما پیدا نکردیم و نفهمیدم آنها را کجا مخفی کردهاند.