پسر جوان گفت: در تمام این مدت چشمم بسته بود و یکبار هم جایی را که در آن نگهداری میشدم عوض کردند. در نهایت دوشنبهشب به سراغم آمدند و من را چشمبسته به اطراف پرند بردند و با دستوپای بسته در بیابان رها کردند که رهگذرها من را پیدا کردند و نجات دادند.