شب آن روز از موم صورت ماری ساخته در میان پاکت گذاشته به توسط آقا محمد خواجه به جهت امینالسلطان فرستاده بودند. امینالسلطان از مار خیلی میترسید. شاه مزاح فرموده بودند. امروز ماری در سراپرده گرفته بودند. امینالسلطان حضور بود. به محض دیدن مار بیاختیار فریادی زد و فرار کرد. قدری واقعا ترس بود، زیادتر به خود بستن.