میگفتند باید به جبههها بروم. آقا از همان سال 59 رفتند. حسنآقا را هم با خودشان بردند. حداقل سالی یکبار میرفتند. سینه ایشان شیمیایی شده بود و سرفههای بدی میکردند. در سفر لندن این عارضه مشخص شد. من میگفتم انشاءالله من قبل از شما میمیرم تا شما با دستان خودتان مرا در خاک بگذارید. ایشان هم میگفتند این حرف را نزن، تو باید بمانی و از بچهها پرستاری کنی، اول من میروم!