بارانی از سیلی و کتک و مشت و لگد و فحش بود که بر سر و رویم باریدن گرفت! بیشتر هم سرشکنجهگر میزد و وقتی خسته میشد، دو نفر دیگر شروع میکردند و هر سه به نوبت، با فریادهایشان میخواستند به من حالی کنند که همه چیز را میدانند و اگر من راستش را بگویم، نجات پیدا میکنم و اگر دروغ بگویم، آنقدر مرا میزنند تا بمیرم! آن روز از ساعت 2 بعد از ظهر تا ساعت 5، مرا زیر کتک و مشت و لگد گرفتند