خانه مادرم را به آنها دادم و مادرم را به خانه سالمندان بردم. مادرم هم بهخاطر این ماجرا ۲۴ ساعت هم در خانه سالمندان دوام نیاورد و دق کرد و مرد. بعدها فهمیدم که آنها اصلاً قصد نداشتند باهم زندگی کنند فقط میخواستند خانه مادرم را به دست بیاورند. اما من بازهم به پسرم میگفتم که با همسرت آشتی کن و سر زندگی ات برگرد، ولی او توجهی نمیکرد.