یکی از آزادگان جنگ تحمیلی که زمان اسارت سن کمی داشت، در بیان خاطراتی از دوران اسارت، تعریف میکند: ارشد اردوگاه یک قاچ شتری کوچک از هندوانه برید و گرفت جلویم و گفت: «مهدی! بیا اینو بخور.» از کارش تعجب کردم. میدانستم همان یک قاچ کوچک حداقل سهم دو نفر است.