اگر ما به قبل از پیروزی انقلاب باز گردیم و یا خود یگانه باشیم خواهیم دید که هسته اصلی و اساسى افكار ونظرات روشنفكران و سياسيون طیفهای مختلف چپ بر نوعی از ديكتاتورى پرولتاريا و كشاندن مردم با قدرت به سمت و سوى جامعه بى طبقه کمونیستی استوار بود. اختلاف طیف های مخلف چپ هم در روش پیاده کردن دیکتاتوری پرولتاریا نهفته است که در اين راستا، دسته و گروهى راه و روش لنين و يا استالين را براى كشور خود ضرورى مىدانستند و گروه ديگر روش و مشى مائو، چهگوارا، فيدل كاسترو و يا انور خوجه را که خود نوعی دیگری از ولايت فقيه است.
همه طيفهاى دست راستى فكر مىكردند كه به همين سادگى مىشود در كشورى مثل ايران دموكراسى بر قرار كرد. كمتر به اين فكر بودند كه دموكراسى و آزاديهاى اجتماعى و فردى و حكومت حزبى و پارلمانى فرهنگ مخصوص به خود دارد و تا جامعه فاقد يك چنين فرهنگى است همه تلاشها در نبود اين فرهنگ بيهوده است. غالب مدعيان دموكراسى و حكومت حزبى و پارلمانى خود فاقد فرهنگ دموكراسى و تحمل افكار و عقايد مخالف خود بوده و هستند. همه آن ها انقلابهاى گذشته و رويدادهاى مختلف را با يك چشم نگاه مىكردند و بيشتر به قسمتهاى سطحى آن توجه مىكردند و در پژوهشها و تحقيقات خود، آنها را با دموكراسى و يا اسلام به مقابله مىانداختند ودراين تقابل اسلام و يا دموكراسى را سربلند و پيروزبيرون مىكشيدند. روشنفكران، سياستمداران، پژوهشگران، دانشگاهيان و... مسلمانانى كه اهل تحقيق و پژوهش بودند و براى خود رسالتى قائل بودند و ايده و فكرى در سر داشتند، هنگامى كه به انقلابهاى گذشته نظير انقلاب كبير فرانسه، انقلاب اكتبر و... نگاه مىكردند و آنها را مورد مطالعه قرار مىدادند، دادهها و اطلاعاتى را از اين انقلابها مىگرفتند كه با فكر و سليقه خودشان درانطباق بود و كاستيها و نقاط ضعفى را كه ازاين انقلابها به نظرشان مىرسيد، با قوتى كه در اسلام و طرز تفكر خودشان مىديدند، آنرا پر مىكردند و كمتر به فكر ايجاد تشكيلات و يا سازمانى در خور طرز تفكر خود بودند و از احساس شادى كه انقلاب آينده و تئورى آن، فاقد آن نقاط ضعفها است واز چنان قوتى برخوردار است كه قادر است همه مسايل لاينحل جهانى را حل كند، در پوست خود نمىگنجيدند. با به حركت درآمدن چرخ انقلاب با كمك همه اقشار مختلف مردم و با كمك همه طيفهاى سياسى و تثبيت رهبرى آقاى خمينى، همه در نزديك كردن خود به او از يكديگر سبقت مىگرفتند و اصلاً اين فكر به ذهنشان خطور نمىكرد كه ممكن است سرنوشت اين انقلاب هم نظير همان انقلابهاى گذشته باشد و شايد هم از آنها وخيمتر. فكر نمىكردند كه اين انقلاب هم پيرو همان قوانين و نظامات انقلابهاى گذشته است. همه از اين نكته اساسى غافل بودند كه وقتى طوفان درگرفت و جامعه مواج و خروشان، آماده تغيير رژيمى شد، اين ديگر آنها نيستند كه اداره امور كشور را در دست مىگيرند، بلكه قدرت از آن كسى است كه به صورت "مركز ثقل"، "تك ستاره" و يا "بت مردم" درآمده و اوست كه با كمك خود اينها، ديكتاتورى آينده را مستقر خواهد ساخت و یا نظیر گاندی و نلسون ماندلا دموکراسی نسبی را.
تمامی این طیفهای دست راستی از دو اشتباه فاحش در سرچشمه نقلاب 57 در باره روحانیت غفلت کردند:
یکم: سرایت دادن روش و منش اقلی از روحانیت به کل روحانیت و دوم: توجه نکردن به پیشینه روحانیت و بویژه آقای خمینی.
یکم: سرایت دادن روش و منش اقلی از روحانیت به کل روحانیت
معمولاً ما بسیار از تاریخ و تجربه تاریخی سخن به میان می آوریم. و به خود و دیگران می گوئیم که در امور مختلف با توجه به تجربه تاریخی باید عمل کرد و از آموزش های تاریخی تجربه گرفت و درس آموخت. اما متأسفانه، در جامعه ما نه در گذشته و نه در حال با وجودی که زیاد از تجربه تاریخی حرف زده می شود، کمتر کسی به دنبال تجربه گرفتن از تاریخ است و هر کسی در پی معشوقه رؤیائی، تخیلی و ذهنی و یا گروه، حزب و دسته ای خویش. تجربه های تاریخی فراوان و ذیقیمتی در اختیار بوده و هست، اما کیست تجربه گیرند؟ آیا ما در تاریخ مشاهده نکرده ایم که فقها و مراجع در حاکمیت بر مردم و دولتها سهیم و یا خود حاکم بودهاند؟ در طول تاریخ و در بین مسلمانان از شیعه و سنی، فقها و علمای دین بخشی از حاکمیت محسوب میشدهاند، اگر چه خود، شاه و حاکم نبودهاند، ولی بخشی از حاکمیت در دستشان بوده و تا حدودی شاهان و حاکمان را تحت نفوذ خود داشتهاند و شاهان و حاکمان از آنها حساب میبردهاند و اگر شاهی و یا حاکمی میخواسته از نفوذ آنها جلوگیری کند، به نحوی توده عوام را بر آنان میشورانیدهاند و لذا شاه و فقها، لازم و ملزوم یک دیگر بودهاند. چون دولت نیازمند مشروعیت بوده و یکی از مشروعیت هایی که دولت بدان نیاز داشته، مشروعیت دینی بوده، روحانیان در ازاء دادن این مشروعیت و نقش واسطه میان دولت و رعیت، بخشی از حاکمیت را تصدی میکرده و احکام دین را با ایجابات قدرتمداری سازگار می کرده اند. به عبارت دیگر فقیه بمعنای کسی که اهل فتوی و نامزد ولایت، آنهم ولایت مطلقه باشد، برای اولین بار در دستگاه خلافت اموی و عباسی پیدا شده است و کارش از خود بیگانه کردن دین در بیان قدرت، برای تنظیم رابطه مسلمانان با قدرت و اطاعت محض از دستگاه خلافت و توجیه استبداد فراگیری بوده است. فقهای قدرتمدار، مردم را به خوی قدرت پرستی سوق داده و خود با قدرت هماهنگ شده و برای مشروعیت دادن به قدرت، احادیث و روایات را اصل، و قرآن را فرع آن قرار دادند و حتی کنار گذاشتند و یا به قول طباطبائی صاحب المیزان فقه بریده از قرآن (1) و یا به قول مطهری فقه بریده از عدالت اجتماعی است(2) در صورتی که قرآن باید صحت احادیث و روایات را تصدیق کند و نه اینکه قرآن به احادیث و روایات سنجیده شود. چرا چنین شد؟! زیرا با قرآن قدرت ساخته نمیشود، چون خود ضد قدرت است. به این علت است که برای ساخت قدرت بنام دین، فقهای حکومتی و قدرتمدار به سراغ فقه میروند و در حقیقت آن را اصل قرار میدهند. قدرتهای حاکمه در دوران بنیامیه و بنیعباسی، بعد از آنکه به نام دین و رسول خدا، حکومت را در دست گرفتند، هر چه خود در دل داشتند و یا آرزو میکردند که چنین و چنان باشد، بنام رسول خدا توسط فقهای در خدمت حاکم، در قالب احادیث جعل کردند. جعل احادیث و روایات چنان گسترش و اصل قرار داده شد، که قرآن که در اسلام اصل بود، از متن زندگی خارج گشت و جایش را احادیث و روایات گرفتند که دلخواه قدرت حاکم را برمیآوردند و در فقه، روایت جای قرآن را گرفت.
دوم: توجه نکردن به پیشینه روحانیت و بویژه آقای خمینی
در طول تاریخ بخش ناچیزی از روحانیون فقها و مراجع در حکومت دخالت نداشته و یا سهیم نبودهاند. این تجربه تاریخی از دوران های گذشته، نظیر دوران امویان، عباسیان، صفویان و... تا به امروز وجود داشته است. سرایت دادن این تعداد اقل از روحانیون که نه به خاطر آموزش های فقهی که فطرتاً و ذاتاً طرفدار آزادی و استقلال و حقوق ملت بودند را به تمامی روحانیون تسری دادن، خطر بزرگی در بر داشته و خواهد داشت. زیرا فقه موجود به هر جرم و جنایت و غارتگیری مشروعیت می بخشد و آن را مباح می کند و قادر است که هر حق و عدالتی را ظلم و بی عدالتی جلوه می دهد.
سیاسیونی که سبقه دینی داشتند نظیر نهضت آزادی و یا بخشی از اعضای جبهه ملی، اطلاع کافی و شافی از فقه مسلط بر حوزه های دینی و مراجع دینی نداشتند و بیشتر علم و اطلاع آن ها از قران سرچشمه می گرفت که با فقه موجود حوزوی در تقابل و بیگانگی بود. این دسته از سیاسیون با سبقه دینی و مذهبی با احادی از روحانیون نظیر آیت الله انگجی، طالقانی، سید رضا زنجانی و...مأنوس و مراوده داشتند و کمتر با مراجع حوزوی حشر و نشر و یا مأنوس بودند. و لذا این اقل انگشت شمار روحانیون به کل روحانیون سرایت داده شد. این امر آن ها را از خطر بزرگ غافل کرد که وقتی رهبری سیاسی به گرد یک مرجع تقلید جمع شود، او با آن طرز تفکر و آن روش و منش کار خود را ادامه می دهد و طبیعی است وقتی آب به جوی چنین شخصی افتاد در اولین فرصت از همکاران و همقطاران و همفکران حوزوی خود استفاده خواهد کرد و نه از ملیون و سیاسیون چه معتقد چه غیر معتقد به دین و مذهب.
از این اشتباه فاحش که بگذریم از پیشینه آقای خمینی علم و اطلاع درستی نداشتند و یا نخواستند که به دنبال پیشنه و طرز تفکر وی بروند و یا لازم نمی دیدند که به دنبال زمینه ای عملی و نظری آقای خمینی بروند و از پیشینه اش با خبر شوند و فقط به صرف اینکه خمینی در سال 42 رو در روی شاه ایستاد، او تافتهای جدا بافته ای از سایر مراجع و روحانیون قلمداد شد. اگر شما به رفتار تمام دیکتاتوران و متجاوزان به حقوق انسانها، نظیر هیتلر، استالین، مائو، رضاشاه، محمدرضا شاه، خمینی، خامنهای و سایر دیکتاتوران عالم تحت هر نام و اسمی نگاه کنید، در هر مرحله وقتی مردم و نیروهای آزادیخواه، در برابر آنها عقبنشینی کردند و یا در جای خود ایستادند، آنها یک قدم جلو آمدهاند و با قدرت بیشتری زمینه را برای تجاوزهای بعدی خود، هموار کردهاند و به همین نحوعقبنشینی تاکتیکی و خریدن زمان با قدرت بیشتر قدم به قدم به جلو آمده تا اینکه موفق به استقرار حاکمیت مطلق ، دیکتاتوری پرولتاریا، دیکتاتوری ولایت مطلقه فقیه و یا.... شدهاند. حال با توجه به اینکه هیچکس مطلق نیست و همۀ انسانها نسبی هستند ولاجرم مصون از اشتباه و خطا نیستند، چه باید کرد. آیا بایستی به قول و فعل هیچکسی اعتنا نکرد و زیر رهبری و مدیریت جامعه زد که در این صورت سنگ روی سنگ بند نمیشود و یا خیر! لازم است که رهبری و مدیریت جامعه مورد پذیرش باشد، اما مراقب بود که از خلال مدیریت و یا رهبری دیکتاتور زائیده نشود؟
اگر بخواهید رهبری و اداره امور خود را به کسی واگذار کنید، همیشه بایستی به عمل شخص، حزب، سازمان و... توجه داشته باشید و نه به حرف آنها. در واگذاری امور به اشخاص در هر موردی بایستی به اعمال آنها توجه شود و نه به حرفهای خوش و زیبای آنها. زیرا همۀ دیکتاتوران در ابتدای کار با حرفهای زیبا و خوش خط و خال مردم را اغفال میکنند و حتی در دوران دیکتاتوری نیز غالب سخنان آنان زیبا و فریبنده است. کسانی که مسئول اداره امور اجتماع می شوند بایستی تا جائی که ممکن است گذشته آنها مورد بررسی قرار گرفته باشد. چون هیچکس قادر نیست در طولانی مدت طرز تفکر و رفتار و کردار خود را پنهان کند. انسانی که امروز مسئولیت امور مهمی را به گردن میگیرد. اگر توجه کنید، مشاهده میکنید که وی مطابق با طرز تفکر، اندیشه و آرزو و خواسته هایش اگر بتواند عمل میکند. انسان ابتداء فکر میکند و اندیشهاش شکل میگیرد و بعداً اگر امکانات با وی یار باشد، آن فکر و اندیشهاش را به عمل درخواهد آورد. بنابر این برای واگذاری امور به هر کس، قبل از واگذاری بایستی او را مورد آزمایش قرار دهید. این آزمایش بدین معنا نیست که جلسه امتحانی بگذارید و او را مورد، سؤال و جواب قرار دهید بلکه بدین معنا است که گذشتهاش را در ترازوی آزمایش قرار دهید و اگر وی از این امتحان پیروز بدر آمد. آنوقت میشود امور خود را به او واگذر کنید و این تازه پایان خط نیست بلکه بعد از واگذاری هم باید مواظب بود که در اثر وسوسههای مختلف از راه راست منحرف نشود. بنابراین اعتماد به هر کس پیش از آزمایش او زبونی و ناتوانی است. ملاحظه کنید اگر همین یک آزمایش در مورد آقای خمینی عمل شده بود، ما هم اکنون در وضعیت دیگری بودیم. انبوه اطلاعات و دادهها در مورد رفتار و طرز فکر آقای خمینی در حوزه قم و بویژه در دوران نهضت ملی شدن صنعت نفت و زمان رهبریت آیتالله بروجردی بر حوزه و حتی بعد از واقعه 15خرداد سال 42، همه حکایت از این دارند که آن چیزی را که وی پیافکند، همان است که قبلاً از رفتار و اندیشه وی مشاهده شده بود. در زیر بطور فشرده و مختصر پیشینه و زندگی خمینی از تولد تا مرگ را مطالعه خواهید کرد.
پیشینه آقای خمینی
سید روحالله مصطفوی که بعد ها به روحالله موسوی خمینی مشهور شد، اول مهرماه ۱۲۸۱ خورشیدی در خمین به دنیا آمد. سید مصطفی، پدر سید روحالله روحانی و مجتهد ساکن خمین بود و پدربزرگش سید احمد هندی بودهاست.(3) جالب و یا طنز تاریخ اینجاست که وقتی مقالهای در روزنامه اطلاعات با عنوان «ایران و استعمار سرخ و سیاه» در شماره شنبه ۱۷ دی ۱۳۵۶با نام مستعار احمد رشیدی مطلق (4) منتشر شد. كه در آن صريحاً به روحانيت و آقاى خمينى اهانت شده بود و آقاى خمينى را شخصى ماجراجو، مخالف پيشرفت علم، سرسپرده به استعمار انگليس و با سابقه مجهول «هندى» قلمداد كرده بود. این مقاله موجى از خشم و انزجار عليه شاه را در سراسر كشور برانگيخت وموجب سرعت بخشیدن به پیروزی انقلاب و فروپاشی سلطنت در ایران شد. اما بعد از پیروزی انقلاب و مشخص شدن اینکه آقای خمینی هندی الاصل بوده است، صدای احدی در نیامد. و این به خوبی آشکار است که هر عمل و یا سخنی در زمان مناسب خود اثر گذار است و در غیر آن نتیجه عکس دارد.
وی دوران ابتدائی حوزوی را در شهر خمین گذرانده و سپس برای ادامه تحصیل به قم مهاجرت کرده و از جمله در درس مرحوم عبدالکریم حائری بنیانگزار حوزه علیمه قم شرکت کرده است. اما بعد از درگذشت مرحوم حائری در بهمن۱۳۱۵ش، حوزه قم و مرجعیت را سید صدرالدین صدر، سید محمد حجت و سید محمد تقی خوانساری که به آیات ثلاث مشهور شدند، در دست گرفتند. و لذا قم تا حدودی مدیریت و تمرکز خود را از دست داد. و چون مرجعیت عامه یعنی سید ابوالحسن اصفهانی در نجف ساکن بود، نزدیک بود که مرجعیت از قم به نجف دوباره منتقل شود. شاه و حکومت وقت هم در این جهت کوشش می کردند.
آیت الله بروجردی که در آذر 1323ش برای معالجه فتق خود از بروجرد به تهران رفت، صدر و خمینی و بعضی زعمای دیگر از ایشان دعوت کردند که بعد ازبهبود کسالتشان به قم بیایند، و به مدیریت و مرجعیت قم سرو سامانی بدهد. و سر انجام ایشان را راضی کرده و ایشان هم این دعوت را می پذیرد. هنگامی که سید ابوالحسن اصفهانی در 1325 درگذشت، مرحوم بروجردی عهدهدار مرجعیت شیعیان گشت و به مدت ۱۵ سال تا فرودین1340 که رحلت کرد، مرجعیت تام و تمام در ایشان متمرکز بود. با اینکه آقای خمینی هم در دعوت از بروجردی برای آمدن به قم مؤثر بوده است. اما این نگرانی را هم داشته « که سه تا آقا چهارتا بشود، و باورشان هم نمی آمد که بروجردی بتواند کاری از پیش برد ولی بعد که آقای بروجردی به قم آمده بود روزی ایشان می گوید: « آقای بروجردی بیست سال دیر به قم آمد. درس ایشان جوری است که طلبه ها غیر مستقیم بدون اینکه بفهمند می بینند مجتهد شده اند" »(5)
آقای خمینی در دوران مرحوم بروجردی تا غائله فدائیان اسلام یکی از نزدیکان بروجردی و به نوعی وزیر خارجه اش به حساب می آمد. حتی یکی یا دو بار از طرف بروجردی با شاه ملاقات کرده است. یک باری که در مورد بها ئیان به دربار پیش شاه رفته خودش برای حائری نقل کرده و گفته «بله من به اعلیحضرت گفتم که شاه فقید، پدر تاجدار فقید شما این گروه ضاله را داد به طویله بستند...الآن هم مردم ایران همان جریان را از شما ا انتظار دارند. شاه آهی کشید و گفت: آقای خمینی شما الآن را با آنوقت مقایسه نکنید. آن وقت همه وزرا وهمه رجال مملکت از پدرم حرف شنوی داشتند...الآن حتی وزیر دربار هم از من حرف شنوی ندارد » (6)
در دوران بروجردی فدائیان به رهبری نواب صفوی (سید مجتبی میر لوحی ) در قم با طرح حکومت اسلامی و اجرای دستورات شرع دست به ایجاد آشوب و بلوا زدند و به بروجردی هم گهگاهی اهانت می کردند. آن ها در صدد بودند که بروجردی را وادار به نظریات خود کنند و بروجردی در نهایت آن ها را سر جایشان نشاند و از قم هم آن ها را بیرون راند. آن ها وقتی از بروجردی طرفی نبستند در سال۱۳۲۵ به کاشانی پیوستدند.
فدائیان در سالهای ۱۳۲۴ تا 1334 با ادعای ایجاد حکومت اسلامی و اجرای قوانین شرع به ترور روی آورند و تعدادی از جمله کسروی و منشی اش حدادپور، هژیر، رزم آرا، را ترور کردند و ترور سید حسین فاطمی حسین و علا نخستوزیر وقت نا فرجام ماند. اما در دیماه 1334 نواب صفوی و چند نفر از همرزمانش به دلیل اقدام به ترور نافرجام حسین علا دستگیر و اعدام شد. آن ها مانیفست و یاکتابی بنام راهنمای حقایق داشتند که به نوعی چیزی شبیه به کتاب حکومت اسلامی آقای خمینی است. راهنمای حقایق، کتاب ایدئولوژیکی حکومت اسلامی بود که توسط سید مجتبی نواب صفوی در اوایل آذر ۱۳۲۹ چاپ شد و در ۱۳۳۲ تجدید چاپ شد. بعد از غیرقانونی شدن گروه فدائیان اسلام و دستگیری افراد گروه در سال ۱۳۲۴، تمامی نسخههای این کتاب توسط حکومت پهلوی جمعآوری شد. این کتاب در دی ماه ۱۳۵۷، به صورت زیرزمینی و با اسم مستعار «نشر نذیر»، توسط سیدهادی خسروشاهی، تجدید چاپ شد و در سراسر کشور توزیع گردید. این کتاب افکار سیدعلی خامنهای و علیاکبر هاشمی رفسنجانی را به سمت سیاست و حکومت اسلامی سوق داده است.
روش مرحوم بروجردی دخالت نکردن در امور سیاسی بود اما در امور «مذهبی دستور می داد به حکومت و باید حکومت و یا هیئت حاکمه هم دستور او را انجام بدهد.» (7)
در جریان اعدام نواب و یارانش، مسلم است که آقای خمینی موافق مشی سیاسی فدائیان بوده است. و حتی کوشش های فراوانی به کار برد تا از اعدام آن ها جلوگیری شود اما موفق نمی شود و بر ای خلاصی آنها شخصاً به بهبهانی، صدرالاشرف و حاج آقا رضا رفیع نامه می نویسد که آن هم مؤثر نمی افتد. مرحوم آیت الله سید محمد باقر سلطانی طباطبایی یاد آور می شود: آقای خمینی « برای کمک به فداییان اسلام مخصوصا آزادیشان خیلی میکوشید. من در امر فداییان اسلام بسیار کوشا بودم. البته مقداری به خاطر تذکرات امام خمینی» (8)
علی دوانی در کتاب شرح حال آیتالله بروجردی نقل کرده که در جریان اعدام نواب و یارانش، امام با ابراز تاسف فرمودند: «چه کنم کسانی را در بیت آیتالله بروجردی گذاشتهاند که نمیتوانم کاری کنم، البته میروم و اقدام میکنم.» در حقیقت مشی سیاسی نواب صفوی با آقای خمینی یکی بوده است، با این تفاوت که آقای خمینی زمان و امکانات را خود را می سنجید و بر اساس آن عمل می کرد ولی نواب فاقد چنین بصیرتی بود. می شود گفت که مشی و روش نواب و خمینی یکسان است با این تفاوت که خمینی همان نواب صفوی با همراه داشتن قدرت مرجعیت است.
بعضی از روحانیون که بروجردی را به موضع گیری حاد تشویق می کردند، می گوید: حالا می گوئید شاه را بیرون کنیم و چه کسی را به جایش بگذاریم؟ و به شخص معممی اشاره می کند و می گوید: این همان دکتر اقبال است با ریش و عمامه (9) در جریان دستگیری فدائیان حتی عده ای از آنها می خواستند که در منزل بروجردی بروند وبست بنشینند که بروجردی آن ها راه نداد و در اعتراض به بروجردی که چرا این افرادی که خواهان حکومت اسلامی هستند نپذیرفتید ؟ ایشان در جواب میگویند: «این آقایان میخواهند شاه را بردارند ولی امثال شما را به جای او بگذارند. فقیه ومدرس دیگری میپرسد، مگر چه اشکالی دارد؟ آیتالله بروجردی در جواب میگویند: اشکال بزرگ این امر در اینجا است که شاه با اسلحه توپ و تفنگ به جان مردم میافتد، با این اسلحه میشود مقابله کرد ولی اگر شما به جای او نشستید، اسلحه شما ایمان و عقاید مردم است که به جان مردم میاندازید. با این اسلحه نمیتوان به راحتی مقابله کرد و لذا دین و ایمان مردم به بازی گرفته میشود.» (10)
حاج اسمعیل معّزی پیشکار مرحوم بروجردی نقل کرده است، که در دوران فدائیان اسلام، آنها بدفعات به آقای بروجردی مراجعه کرده و از حکومت شکایت کردند در همین زمان نوبتی آیتالله کاشانی هم به قم آمد و میهمان آقایان صدر و سید محمد تقی خوانساری بود و برای مقابله با شاه و مصدق تلاش میکرد. امّا مرحوم بروجردی مقابله با شاه و مصدق را نپذیرفت تا اینکه در همان روزها آقای خمینی به منزل مرحوم بروجردی آمد و اظهار داشت که ما بایستی این مَردیکه را بیرون کنیم. بروجردی از خمینی پرسید آیا شما میخواهی شاه بشوی؟ خمینی اظهار داشت خیر! امّا این مردیکه صلاحیت ندارد و باید برود. مرحوم بروجردی در جواب گفت:« بخدا قسم اگر شما به دوران برسید نه مردم صاحب زن و خانوادهشان هستند و نه صاحب مال و آبرویشان، بروید دنبال کارتان.» (11)
خمینی با فدائیان اسلام و آیت الله کاشانی دوستی و رابطه نزدیکی داشته وزمانی که منتظری برای معالجه چشم خود به تهران می رود خمینی به او می گوید که پیش کاشانی بروید که او توصیه می کند و از اخلاق ایشان هم استفاده کنید.(12)
رابطه خمینی با بروجردی تا کودتای 32 کجدا و مریز تا حدودی ادامه داشت اما بعد از کودتا بقائی و کاشانی عده ای را برای ضدیت با دولت زاهدی فرستاده بودند قم که در منزل بروجردی بست بنشینند و بروجردی به شهربانی دستور می دهد که بیایند و آنها را از منزلش بیرون کنند. خمینی و شیخ مرتضی حائری اعتراض می کنند که این برای شما و حوزه بد است آقای بروجردی هم اوقاتش تلخ می شود و سخت به آنها برخورد می کند و رابطه آقای خمینی با بروجردی قطع می شود وخمینی و مرتضی حائری طرد و اصلاً مبغوض آقای بروجردی شدند.(13) از این زمان به بعد خمینی از بروجردی دور می شود و مورد خشم وی قرار می گیرد و تقریباً تا فوت مرحوم بروجردی خانه نشین می شود.
آقای خمینی با فدائیان اسلام آیتالله کاشانی، آیتالله بهبهانی و سیدضیاءالدین طباطبایی رابطه داشت و در بسیاری از امورهم فکر و هم نظر بوده بویژه در مورد کودتای 28 مرداد و با سران داخلی کودتای 28 مرداد رابطه و همکاری داشته و به لحاظ سیاسی درخط کاشانی، بهبهانی، بقایی و سید ضیاء عاملین آماده کردن جبهه داخلی برای انجام کودتای 28 مرداد، بوده است.
روز پیش از رفتن شاه، سلیمان خان بهبودی کاغذ استعفای اعلیحضرت را به سید ضیا نشان می دهد(14) و آقایان رشیدیان ها، عده ای از دارو دسته ی کاشانی و میر اشرافی در منزل سید ضیاء جلسه می کنند.(15) و این دارو دسته کاشانی، آیتالله بهبهانی، بقائی و سیدضیاءالدین طباطبایی که از همفکران خمینی بودند، زمینه داخلی کودتا را آماده می کنند. و وقتی هم خمینی قدرت را قبضه کرد نزدیکترین افرادش همان مؤتلفه که از بقایای فدائیان اسلام نظیر مهدی عراقی، خالخالی و دارو دسته کاشانی و بقائی است، بود. و بهمین علت است که آقای خمینی تا توانست علیه ملیون، و آزادی خواهان و طرفداران دکترمصدق عمل کرد و بدون استثناء تقریباً همه آنها را آواره، حذف و یا کشت.
خمینی بعد از فوت بروجردى در فرودین 1340 مرحله تازه ای از فعالیت و حركت خود را شروع كرد كه منجر به نهضت 15 خرداد سال 42 گرديد. اين نهضت باعث شد كه از آقاى خمينى يك مرجع ناشناخته و منزوى در حوزه، يك مرجع مسلم و به عنوان يكى از مراجع بزرگ تقليد مطرح گردد.
آقاى احمد مولايى كه قبلاً مباشر سيد ضياءالدين طباطبايى بود می گفت آقا (منظور سيد ضياء) فرمودند كه علم بايد بدست خمينى باشد.(16) کاشانی هم گفته بود« تنها کسی که بعد از من امید می رود به درد ملت ایران بخورد آقای خمینی است»(17) در این مرحله وی به حدی منزوی بوده که شبی بعد از فوت بروجردی کسی به مجلس فاتحه به منزل ایشان نمی رود «در صورتى جمعيت زيادى به مجلس فاتحه آيتالله بروجردى به منزل آيتالله گلپايگانى می روند ایشان حتى رساله چاپ شده هم نداشتند. من آقای مولائی با اصرار رساله ایشان را گرفتیم و دادیم چاپ کردند منظور اینکه ایشان اصلاً در این وادی ها نبودند » (18)
ایشان چنان منزوی بود که حتی در وادی مرجعیت هم نبود. به اصرار آقای مولائی و منتظری رساله توضیح المسائل ایشان را چاپ و منتشر شد. تعبیر بسیار جالبی احمد مولائی دارد که به آقاى خمينى گفتم الآن موقع رياست شما است و بايد وارد ميدان شويد. آقا فرمودند من كسى نيستم كه خودم دنبال رياست بروم. من به ايشان گفتم اگر شتر رياست در خانه شما خوابيد، آيا سوار آن مىشويد؟ آقا در جواب فرمودند: بلى! من گفتم پس من جواب سئوال خودم را گرفتم. و آمديم با آقاى منتظرى و ر بّانى شیرازی دست بكار شديم و اعلاميهاى براى مرجعيت آقا داديم و سپس رساله وى را بچاپ رسانديم. (19)
مبارزات روحانیون با دولت و شاه از سال 1340 تا 1342 که منجر به نهضت 15 خرداد 42 و زندانی و بعد تبعید خمینی به ترکیه و نجف شد. خمینی به نحوی عمل کرد که نهضت تنها در او خلاصه شود و دیگری نتواند از آن به نفع خود بهره ببرد. منقول است که احمد طباطبائی که ابتدا در رکن دوم ارتش کار می کرد و بعد از بازنشستگی وکیل دادگستری شد، خودش نقل کرده که در رکن 2 ارتش به انگلیسی ها وصل شده است و گفته که تیمور بختیار سفارش کرده که به آقای بگوئید که نگذارد نهضت تقسیم بشود. و این گفته چه صحت داشته باشد و چه نباشد، حقیقتاً همچنانکه از احمد طباطبائی نقل شده، نهضت در خمینی خلاصه شد و او دیگران را حذف کرد و وی تنها رهبر آن شد.
خمینی بعد از ۱۵ خرداد ۴۲، بر این نظر تأکید داشته که مبارزات روحانیت فقط دینی و اسلامی است و این جنبه تا آخر باید حفظ شود و حتی حاضر نشده است که آن موقع به سران نهضت آزادی وقت ملاقات خصوصی بدهد نکند، مبادا وابستگی به این و یا آن دسته پیدا بکند. (20) حتی بعد از اینکه نهضت ملت ایران به حرکت در می آید و تا حدودی اوج می گیرد، باز تأکید آقای خمینی بر این است که رهبری از آن روحانیت است. (21)
وضعى كه در 15 خرداد 1342 به وجود آمد و آن كشتارى كه وسيله او انجام گرفت، در واقع به نقطه عطفى در تاريخ مبارزات مردم زير سلطه دستگاه پهلوى تبديل شد و جدايى قطعى بين بنياد سلطنت و روحانيت را که تا قبل از آن به نوعی لازم و ملزوم یکدیگر بودند را سبب گرديد. از آن زمان به بعد مبارزات بدست روحانيت و در رأس روحانيت مبارز آقاى خمينى افتاد. چون در آن زمان خمينى بود كه رو در روى شاه ايستاد و به مناسبتهاى مختلف سخنرانى و يا اعلاميه صادر مىكرد و در آنها مستقيما" شاه و رژيمش و نيز آمريكا و اسرائيل را مورد حمله شديد قرار مىداد، و بدين خاطر ساير اقشار گروههاى مبارز داخل و خارج كشور به سمت او كشيده شدند و در نتيجه هنگامى كه زمينه مناسب فراهم شد و مردم توانستند كينههاى متراكم شده خود را نسبت به شاه عيان سازند، روحانيت يكپارچه تمام جامعه راعليه شاه و رژيمش بسيج كرد. در واقع روحانيت نقش سخنگوى خواستههاى قلبى و آرزوهاى ديرينه مردم زير سلطه استبداد داخلى و استثمار خارجى را بازى مىكردند و خواستار تمام حقوقى بودند كه مردم ساليان دراز از آن محروم شده بودند.
بعد از جريان 15 خرداد 1342 و زندانی شدن آقای خمينی، نظر به اين که می خواستند وی را محاکمه کنند و طبق قانون اساسی آن زمان چون مراجع تقليد مصونیت داشتند، نمی توانستند آن ها را محاکمه کنند و لذا حضرات آيات آقايان شريعتمداری، ميلانی، مرعشی نجفی و حاج شيخ محمد تقی آملی طی اطلاعيه ای مرجعيت آقای خمينی را تأييد کردند تا از محاکمه و اعدام ايشان جلوگيری کنند. سرانجام آقای خمینی پس از ده ماه حصر و حبس در تاریخ 18/1/43 به قم باز گشت و با استقبال مردم علما و روشنفکران و سیاسیون مواجه شد. تا اینکه وی از لایحه کاپیتولاسیون (22) با دولت آمریکا مطلع شد و شبی به منتظری و خزعلی می گوید: مسئله تازه ای رخ داده و اینها می خواهند یک وام 200 میلیون دلاری بگیرند و گفته اند اعلحضرت گفته باید این لایحه(23) تصویب بشود. خمینی گفته یکی از سناتورها با جزوه قرارداد وین برایم فرستاده و قرار شده آن را به قراداد وین ملحق کنند و این خیلی مسئله مهم و تازه ای است و ممکن است دستمان را بند کند.(24) آقای خمینی هم 4/8/1343 در مورد احیای طرح اسارت بار کاپیتولاسیون سخنرانی کرد و اعلامیه شدیدی هم تحت عنوان پیام به ملت ایران منتشر کرد.(25) متعاقب این سخنرانی و پیام در همان شب مأموران در قم به منزل وی ریخته وی را دستگیر و سپس به ترکیه و عراق تبعید گردید.
واقعیت این است که رهبری خمینی در انقلاب در جنبش 15 خرداد 42 رقم خورد. وقتى آقاى خمينى مستقيم رو در روى شاه و آمريكا ايستاد و مردم به خیابانها ریختند و با کشتار سرکوب شد، سياسيون و مليون و روشنفكران مذهبى كه خواهان كندن شاه از سلطنت بودند را به خود جلب و جذب كرد و آنها گمشده خود را در وى يافتند و بدون توجه به پیشینه و رابطهاش با آيتالله بروجردى، كاشانى، فدائيان اسلام و طرز تفكر سياسىاش، از آقاى خمینى که یك مرجع ناشناخته و منزوى در حوزه بود، یك مرجع مسلم و یكى از مراجع بزرگ تقلید ساخت. و با وجوديكه اكثريت روحانيون و مراجع با وى چندان موافقتى نداشتند، با كمك قليلى از روحانيون و طلاب جوان، دانشجويان، فعالان سياسى وبعضى ازبازاريها درجهت تثبيت وتحميل مرجعيت و رهبرىاش بر سازمان روحانيت از طرق مختلف دست بكار شدند و قلمها و قدمها در اين راستا بكار افتاد و درنتيجه دربين مردم و حوزههاى دينى نقش تعيين كنندهاى پيدا كرد. بوجود آمدن چنین همگرائی برمحور خمینی، نه تنها بعنوان مرجع تقلید بلکه بمنزله رهبر مبارزه مردم برضد رژیم شاه، رفته رفته از وی خمینی دیگری ساخت که در او احساس توانائی و یگانه بودن بوجود آورد. وغالب آن شبكهها و مراكز سازمان سنتى روحانيت و امكانات مادى و معنوى در اختيار وى و روحانيت طرفدارش درآمد وهنگاميكه انقلاب شكوفا شد، بسرعت غالب روحانيون مخالفش نيز به جرگه طرفداران وى درآمدند.
به هنگامی که خمینی در عرق تبعید بود،غالب مخالفین شاه و سازمانهای سیاسی اعم از مذهبی و غیر مذهبی برای گرفتن رهنمود و یا تأییدیهای بوی مراجعه میکردند. با این نهضت که از 15 خرداد 1342 سرچشمه گرفته بود، چشم همه مخالفین رژیم یا بلحاظ کاربردی و یا از روی عقیده، بوی دوخته شد. بویژه بعد از رفتن به نجف، غالب مخالفین و مبارزین معتقد به دین، و یا بعضی سازمانهای سیاسی اعم از مذهبی و غیر مذهبی برای گرفتن رهنمود و یا تأییدیهای بوی مراجعه می شد.
سرانجام صدام حسین خمینی را از عراق اخراج کرد و وی در 13 مهرماه سال 57 به پاریس رفت. وی با وجودی که قبلاً ولایت فقیه را به عنوان زعامت و رهبری سیاسی تدریس کرده بود، در پاریس و در انظار جهانیان آشکارا به ملت ایران قول و قرار و تعهدهایی سپرد که به «بیان انقلاب» و یا «بیان پاریس» مشهور شد که بعضی از آن ها به قرار زیر است:
«ولایت با جمهور مردم است»، «میزان رأی مردم است»، «جمهوری نظیر همین جمهوری فرانسه»، «باید اختیارات دست مردم باشد »، «من برای خودم نقشی جز هدایت ملت و حکومت بر نمی گیرم»، «علما خود حكومت نخواهند كرد.»، «از نظر حقوق انسانی تفاوتی میان زن و مرد نیست زیرا هر دو انسانند و زن حق دخالت در سرنوشت خویش را همچون مرد دارد» و نیز « و زنان ما حق رأى دادن و حق انتخاب شدن دارند»،«همه گروهها در بيان عقايد خود آزادند»، «بنظر من راديو و تلويزيون و مطبوعات بايد در خدمت ملت باشد و دولتها حق نظارت ندارند. ملت را نمىشود تحميق كرد». و این «بیان پاریس» مهمترین عامل تحمیق مردم و سیاسیون گردید. در آن موقع غالب سیاسیون ملی، آزادیخواهان و عدالت طلبان با توجه به بیان پاریس» به این نکته توجه نکرده بودند، وقتی فکر راهنمای کسی، بیان قدرت باشد و «بدست آوردن قدرت» را هدف خود کند، برای رسیدن به معشوق، به هر عملی دست میزند و خدعه و دروغ و بکاربردن زور را نه تنها مباح بلکه واجب می شمرد. این نحوه عمل از آن همه کسانی است که رسیدن به قدرت و حفظ آنرا هدف خود میکنند، هیچ فرق نمیکند که طرز فکرشان دین باشد و یا مرامی ضد دین. آقای خمینی هم که به لحاظ تفکر، دین را بیان قدرت میدانست، وقتی سوار بر اسب چموش قدرت شد، دیگر نه تنها از گفتن دروغ باکی نداشت، بلکه در مقام توجیه آن میگفت: «اما برای حفظ اسلام و برای حفظ نفوس مسلمين دروغ گفتن هم واجب است، شرب خمر هم واجب است». (26) و جاسوسی کردن هم واجب است قبلاً هم در کتاب حکومت اسلامی خود گفته بود، با تهمت زدن می شود مخالفان را طرد و حذف کرد. و بکار گیری هر وسیله ای را برای حفظ حکومت را هم اوجب واجبات گرداند.
سؤال اساسی این است که وقتی مشی سیاسی آقای خمینی تقریباً با فدائیان اسلام، کاشانی، بهبهانی و سیدضیاءالدین طباطبایی یکسان بوده و با سران داخلی کودتای 28 مرداد رابطه و همکاری داشته چرا ملیون، آزدیخواهان و سایر گروه ها قلم و قدمشان در تثبیت رهبریت وی بکار افتاد؟ این سئوال دلایل متعدد و تو در تو می تواند داشته باشد. از جمله به چند ازمهترینشان اشاره می شود:
1-توجه نداشتن و نکردن به پیشینه آقای خمینی و اینکه مشی سیاسی اش با کاشانی، بهبهانی و فدائیان اسلام همانی دارد.