دو طرفم دو تا ساواکی در نشسته هم بر گشته بودند که یکی مسلسلش رو به طرف من گرفته بود، نفر بغل راننده بود کلتش را به سمت من نشانه رفته بود! گفتم: مرد حسابی! این چه بساطی است آرتیست بازی درآوردهای؟ ! باز با لحن تهدیدآمیزی تکرار کرد: مثل این که نمیدانی چه خبر است گفتم چرا میدانم ولی این همه اسلحه لازم نیست من که نمیتوانم تکان بخورم بعد برگشت به دوستانش گفت به حضرت عباس مرا خدا نگه داشت.